لبخندستان شهروندان

این وبلاگ درتمام مسائل لطیفه ُ خنده ُ سرگرمی ُنکته های پند آموز و... فعالیت دارد

لبخندستان شهروندان

این وبلاگ درتمام مسائل لطیفه ُ خنده ُ سرگرمی ُنکته های پند آموز و... فعالیت دارد

آورده اند که :1

 

           

 

آورده اند که :1

* عده ای برای حمله به قلعه ی دشمن رفته بودند. ساکنان قلعه برای دفاع از خود ، آنها را سنگباران کردند.  از جمله سنگی به سر فرمانده ی حمله کنندگان خورد و سرش را شکست. با ناراحتی فریاد زد: مگر سپر به این بزرگی را نمی بینید ،  که سنگ را به سر من می زنید؟

                           ++++++++++++++++++++++

به شخصی گفتند : امید واریم موش کور تو را بخورد.

ناراحت شد و گفت : چرا موش کور؟

گفتند :برای اینکه متوجه نشه داره چی می خوره.

                                ++++++++++++++++++++++

گفتم : پسر بچه ای شلوارش را پشت و رو پوشیده بود ، به طوری که جیب پشت شلوار ، جلو و زیپ جلوی شلوار در عقب قرار گرفته بود. مادرش گفت : ذلیل مرده ، بالاخره نفهمیدم که داری میای یا داری می ری .

                            ++++++++++++++++++++++++

یه روستایی نزد کدخدا رفت و گفت :دیشب شما را در خواب دیدم ، یک حالت روحانی داشتید.

کدخدا که کیف کرده بود ، گفت : خب دیگه چی .؟

روستایی ادامه داد:سوار یه اسب سفید شده بودید...

کدخدا گفت : ای آقا ما را شرمنده می کنید. ما را به این حالات چه ؟

روستایی گفت : اما به جای کلاه ، پوست هندوانه در سرتان بود و پا برهنه بودید...

کدخدا که بدجوری از کوره در رفته بود ، با عصبانیت گفت :تو غلط کردی که مرا در خواب دیدی؟

روستایی گفت :خودت غلط کردی که به خواب من آمدی....

                           +++++++++++++++++++++++++ 

هواپیما داشت سقوط می کرد. همه در هول و هراس و ترس بودند ولی سه نفر  بی خیال داشتند ساندویچ        می خوردند.

یکی به آنان گفت :مگر شما نمی دانید که هواپیما داره سقوط می کنه ؟

آنها در جواب گفتند : به درک که سقوط می کنه. مگر هواپیما مال بابای ماست...

                       ++++++++++++++++++++

                                                                                                     

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد