لبخندستان شهروندان

این وبلاگ درتمام مسائل لطیفه ُ خنده ُ سرگرمی ُنکته های پند آموز و... فعالیت دارد

لبخندستان شهروندان

این وبلاگ درتمام مسائل لطیفه ُ خنده ُ سرگرمی ُنکته های پند آموز و... فعالیت دارد

باز هم بخندیم

  

 

 

 

 

باز هم خنده : 

 

 

 

داستان خویشاوند الاغ

  • روزی ملا الاغش را که خطا کرده بود می زد، 
  •  
  • شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: 
  •  
  • ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟  
  • ملا گفت:ببخشید نمی دانستم از خویشاوندان شماست، 
  •  
  • اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم!

 

 

 

اشتباه

 

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت 

 

 او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان  

 طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب 

 

 می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و 

 

 مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه 

 

 سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه 

 

 ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان  

 

به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را  

 

بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. 

 

 ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را 

 

 بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از  

 

آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام. 

 


«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو  

 

را احمق بدانند.»

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد