یونجه :
مرد خودپسند و مغروری بالای سر کشاورزی
ایستاده بود و کار کردنش را نگاه می کرد.
پس از مدتی مرد با غرور گفت: بکار؛ بکار؛
که هر چه بکاری ما می خوریم.
کشاورز گفت: ببخشیدا ولی من یونجه
می کارم
تو بمیر ....
گفت مردی به همسرش روزی
من بمیرم چگونه خواهی زیست؟
گفت: از چند و چون آن بگذر
تو بمیری برای من کافیست!
+++++++++++++++++++++++++